محراب محراب ، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 23 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 7 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

فرهنگ لغت ملیکایی

مو = مونه شانه = مونه هندوانه = هدونه راستی شعرهایی که یاد گرفتی : آسیا بچرخ ، یه توب دارم قلقلیه ، اتل متل توتوله ، عروسک قشنگ من قرمز پوشیده و نی نی نی نی چرا جیش کردی . راستی یه دو هفته ای هست که دارم از پوشک میگیرمت وقتی که ازت غافل میشم توی شلوارت جیش میکنی ، منم که باهات دعوا می کنم و بعدش با خودم می گم که این دختر نازم چه گناهی کرده من باید ازش بپرسم و عذاب وجدان میگیرم و دلیل اینکه این همه طولانی شده اینه که یه چند روزی خونه مادرجون بودیم و منم از تنبلی پوشک کردم که مبادا فرشای مادرجون کثیف بشه ولی مادر جون می گفت پوشکش نکن اشکال نداره اگه جیش کرد میشوریمش ولی من تنبلی کردم . قربون پسر گلم محراب جون که بعضی اوقات از مل...
28 خرداد 1393

.........

      خدایا شکرت ملیکا صبح که بیدار میشه میاد و متین رو بوس می کنه از صورتش گرفته تا دو تا پاهاش ، موهاش لای انگشتای متین گیر میکنه و میگه مامانی آقا متین مونه ( منظورش موهام ) میکشه . قربونت بشم دختر نازم وقتی داداش متینت رو صدا میزنی یا میگی آقا متین یا داداش متین . فدای پسر گلم آقا محراب بشم که امروز داداش متینش رو روی پاش گذاشت و براش لالایی می خوند که من بتونم خونه رو گرد گیری کنم فدات بشم مامانی که دو سه بار داداشیت بیدار شد و رفتی دوباره گذاشتی روی پات و خوابوندیش . راستی محراب گلم امسال میره کلاس اول و این همه خوشحاله که میخواد بره مدرسه ای که نوید - پسر داییش - اونجاست و نویدم ...
28 خرداد 1393

بدون شرح

سلام دوستان ، الان که دارم این مطلب رو می نویسم هر سه تاشون خوابن و با خیال راحت می تونم عکساشون رو بزارم اینم عکساشون :     ...
28 خرداد 1393

بر خود می بالم

بر خود می بالم که خدا همسری به من داده که ظهر وقتی از سر کار میاد خونه ، عرق کار و زحمت و تلاش برای روزی حلال روی صورتش هست و وقتی وارد خونه میشه با تنی خسته و رنجور با نگاهی پر از محبت و مهربانی به فرزندانش خیره میشه و دختر و پسرکم با گرفتن پای بابایی خوشحالی اومدن بابا به خونه رو نشون میدن  و همیشه خداشو شکر می کنه که خدا همسر و فرزندان سالمی به او داده . بر خود می بالم که فرزندی به نام محراب دارم که وقتی فضولی میکنه و مامانی باهاش حرف نمیزه می گه مامانی منو دوست داری و در حالی که این حرف رو میزنه توی چشماش پر از اشکه ، بعضی مواقع توی کار خونه به مامانی کمک می کنه و در آخر میگه مامانی بهم چند بار میگی آفرین و با گفتن آفرین انگ...
11 خرداد 1393

بین سه فرزند

ملیکای گلم خیلی داداش متین رو دوست داری و یکسره پیشش هستی و بوسش می کنی اول یه طرف صورتش رو می بوسی و می گی اونور دیگه  ، دو تا دستاشو بوس می کنی و در آخر کف دو تا پاهاشو . الهی دورت بگردم وقتی متین شیرش رو بالا میاره ، می گی مامانی داداش متین غوت داده الهی دورت بگردم میخوای بگی بالا آورد می گی غوت داده . اگه گریه کنه می گی مامانی داداشی جی جی بده . یه روز که بهت گفتم مامانی به آقاهه بگیم بیاد داداش محراب رو ببره خیلی پسر بدی شده گفتی مامانی آقاهه بیاد داداش متین رو ببره اونقه اونقه می کنه گریه می کنه . محراب مامانی پسر گلم شما هم داداش متینت رو خیلی دوست داری بعضی اوقات میزارمش روی پات و تکون میدی و میخوابونیش . فدات بشم ال...
11 خرداد 1393

ملیکای خوشکلم

دخترک قشنگم بابابزرگ ( بابای بابایی ) برای یک هفته اومد پیشمون که وقتی نوبت دکتر چشم پرشکی داداش محراب بشه بریم مشهد روز چهارشنبه 24 اردیبهشت بابایی و محراب رفتن دکتر که بعد از معاینات دکتر دوباره برای سال بعد نوبت داده و گفته که این دفعه چشم های آقا محراب هیچ فرقی نکرده ... روز جمعه بابایی صبحش با عمو مهدی رفتن پیست رالی من و شما و داداش محراب و متین توی خونه بودیم هر دو تاییتون با عمو مصطفی یک ساله رفته بودین توی میز تلویزیون بابابزرگ ، من خیلی بهتون می گفتم بیان بیرون خطرناکه ولی کو گوش شنوا محراب و مصطفی اومدن بیرون ولی ملیکای گلم شما خودتو از میز تلویزیون آویزون کردی به سر افتادی من داداش متین رو شیر میدادم و شما گریه م...
8 خرداد 1393
1